پيام
+
پدري با پسري گفت به قهر/
که تو آدم نشوي جان پدر/
حيف از آن عمر که اي بي سروپا/
در پي تربيتت کردم سر/
دل فرزند از اين حرف شکست/
بي خبر از پدرش کرد سفر/
رنج بسيار کشيد و پس از آن/
زندگي گشت به کامش چو شکر/
عاقبت شوکت والايي يافت/
حاکم شهر شد و صاحب زر/
چند روزي بگذشت و پس از آن/
امر فرمود به احضار پدر/
پدرش آمد از راه دراز/
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

ايمان
90/3/13
ايمان
پسر از غايت خودخواهي و کبر/
نظر افگند به سراپاي پدر/
گفت گفتي که تو آدم نشوي/
تو کنون حشمت و جاهم بنگر/
پير خنديد و سرش داد تکان/
گفت اين نکته برون شد از در/
من نگفتم که تو حاکم نشوي/
گفتم آدم نشوي جان پدر
آسمان سوم
بسيــــــــــــار عالي
رزگل
خب بنده خدا اين پسره با اين رفتار پدرش معلومه هيچ وقت ادم نميشه !!
رزگل
اين بچه خيلي خوردنيه ...اي خداااااااااااااااااااااا گشنمه دي:
يه عالمه عشق و عاشقي
آقا ايمان چرا دهن مارو آب ميندازي....مگه دستم بهت نرسه.....دلم ميخواد بخورمش
ايمان
دوستان لطفن بچه مردم رو نخوريد:دي