سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























چرا بلال اذانش را تمام نکرد؟!

 

الله اکبر

 

مدتها مدینه را ندیده بود. زندگى در غربتِ آن شهر، آزارش مى‏داد. شب‏ها تا دیروقت به فکر فرو مى‏رفت. از جاى جاى آن شهر، تصویرى به ذهنش مى‏آمد. از مسجد و خانه رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم، از خانه محقّر على و فاطمه‏علیهما السلام، از کوچه باصفا و دوست داشتنى بنى‏هاشم و... اما آن شب، قبل از آن که بخوابد، خاطره‏هاى گذشته بیش از قبل افکارش را درنوردید. ذهنش به صحنه تاخت و تاز اندیشه‏هاى پرفراز و نشیبى تبدیل شده بود. متحیر مانده بود. نمى‏دانست با آن همه تحولات روحى و فکرى چگونه سحر کند؟ ساعتها گذشته بود و او همچنان مى‏اندیشید. مرغ خوابش بال گشوده، رفته بود. در نیمه‏هاى شب، بعد از ساعتها تفکر و سیر روحى، کم‏کم پلک‏هاى خسته‏اش به هم رسیدند. خواب، ساعتى بین او و افکارش جدایى انداخت. دیگر آرام شده بود. موج افکار به ساحل ذهنش نمى‏زد. در آن حال، ناگهان چشمش به شخصى افتاد که چهره نورانى‏اش دل او را برد. شخص پرنور و باصفایى بود. شباهتى به رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم داشت. بیشتر که دقت کرد، شناخت. خودش بود. تا شناخت، از خوشحالى خودش را گم کرد. مدتها بود که او را ندیده بود. در این مدت، اتفاقات زیادى رخ داده بود. مى‏خواست همه آن حوادث تلخ و شیرین را به او بگوید. به خودش آمد. حضرت به نزدیکش رسیده بود. نگاهش کرد. گل تبسم، روى لبهاى مبارکش روییده بود. فرمود:

 

- بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟!

 

بیدار شد. باورش نمى‏شد. دستى به چشمانش کشید. از رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم خبرى نبود. یأس و نا امیدى به دلش سایه افکند. افسرده و رنجور شده بود. بغضى در گلویش بند آمده بود. از اتاقش بیرون شد. شب، چادر سیاهش را همه جا گسترانیده بود. مثل این که «دمشق» لباس سکوت و وحشت به تن کرده بود. نسبت به آن شهر احساس تنفر پیدا کرد. از در و دیوارش ناشاد و گله‏مند بود. از حاکم و وزیرانش بیش از دیگران دلخور و ناخرسند شده بود.

 

دیگر خاطرات «مدینه» او را تنها نگذاشت. لحظه‏اى آرامش نداشت. بى‏تاب و بى‏قرار شده بود. جمله‏اى که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به او فرمود؛ از مقابل دیدگان مرطوب و بارانى‏اش گذشت:

 

- بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟!

 

سخن پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم تا سحر مشغولش کرد. با زدن سپیده از جایش برخاست. نمازش را که خواند، کوله بارش را بر دوش افکند. راه افتاد و شهر شام را پشت سر گذاشت.

 

هرچه به مدینه نزدیکتر مى‏شد؛ تصویر روشنترى از آن شهر دوست داشتنى به ذهنش مى‏تابید و بر شور و شوقش مى‏افزود. همین طور رویدادهاى گذشته بیشتر به خاطرش مى‏آمدند. جنجال سختى در درونش ایجاد شده بود. خاطره روزهایى که بر مأذنه مسجد شهر بالا مى‏رفت و بانگ برمى‏آورد:

 

- اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر!

 

گامهایش را سریع و بلند برمى‏داشت. دشتها، تپه‏ها و آبادى‏هاى بسیارى را پشت سر گذاشت. هنوز به شهر رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم نرسیده بود.

 

صداى بلال به گـوش یادگار پیـامبـرصلى الله علیه وآله وسلم نیز رسید. با شنیدن بانــگ اذان، کبوتـر خیـال بانـو به دوران شکوهمـنـد پدرش سفر کرد. با زنده شدن خاطره‏هاى شیرین آن زمان، سرشک غم، در چشمان سرخگون و تبدارش حلقه زد. چند قطره اشک از برکه دیدگانش به صورت استخوانى و درد کشیده‏اش فروغلتید.
 

بعد از ساعتها راه پیمایى مستمر، وارد شهر شد. از این که بعد از مدت‏ها غربت و افسردگى وارد آن شهر مى‏شد؛ شادمان به نظر مى‏رسید. خوشحالى‏اش را از چهره برافروخته و لبان شگفته‏اش مى‏شد خواند. گام برداشتن در شهر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم، برایش لذت بخش بود. یک راست خودش را به مسجد رسول خدا رساند. خودش را به قبر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم چسباند. بخشى از آن را در آغوش کشید. چند مرتبه لبانش را به قبر نزدیک کرد. چشمانش را بوسه گاه گرد و غبار حرم نمود. چند قطره باران از آسمان ابرآلود دیدگانش به گونه‏هاى آفتاب‏زده‏اش فرو افتاد. بغضى که از مدتها در گلویش بند آمده بود؛ ترکید. در آن حال، شروع کرد با پیامبر درد دل کردن:

 

- مولایم! تو که رفتى، همه چیز عوض شد. بین سفید و سیاه و آقا و غلام فرق گذاشتند. دیگر، از سیاهان و مظلومان حمایت نمى‏شد. من که مؤذّنت بودم؛ شدم یک غریبه نامحرم. من که هیچ، خیلى‏ها این طور شدند. حتى برادرت على. مظلومیت او از من هم بیشتر بود. خودم دیدم که طنابى به گردنش آویخته، سوى مسجد مى‏کشیدند. از فاطمه‏ات که نپرس! بعد از آن که بین در و دیوار قرارش دادند؛ زمین گیر شد. وقتى که میخِ در به سینه دردمند و پر اسرارش فرو رفت، شد مادر یک شهید.

 

لحظات وداع حضرت فاطمه علیهاالسلام در اوراق تاریخ

هنگامى که فهمید شوهرش را مى‏برند، ناله کنان به دنبالش دوید و گفت:

 

- نمى‏گذارم همسرم را ببرید!

 

بعد از على و دخترت، سراغ من نیز آمدند. آن روز که من را با دستان بسته برده بودند، گفتند:

 

- بیعت کن!

 

گفتم: من فقط با جانشین رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم بیعت مى‏کنم. منظورم را فهمیدند. به گریبانم چنگ آویختند. با توبیخ و سرزنش گفتند:

 

- این است پاداش کسى که تو را از شکنجه قریش نجات داد؟

 

برق شمشیرهاى برهنه آنان به هراسم انداخته بود. هرچه بود، صبر کردم و گفتم:

 

- اگر خلیفه مرا براى خدا آزاد کرده، پس براى خدا از من دست بردارد.

 

اما آنها دست بردار نبودند. خواستند تا اذان بگویم. اگر قبول مى‏کردم، راضى مى‏شدند. ولى نپذیرفتم. خطاب به آنها گفتم:

 

- عهد بسته‏ام که جز براى پیامبر، اذان نگویم.

 

گریبانم را همچنان گرفته بودند. شروع کردند به دشنام دادن. آنگاه در حالى که از خشم به خود مى‏پیچیدند، فریاد کشیدند:

 

- حالا که بیعت نمى‏کنى؛ حق ندارى در مدینه بمانى!

 

چاره نبود. دیگر مجبور شدم با مدینه وداع کنم و مدتى آواره سرزمین شام گردم. آنجا نیز بى‏تو نبودم. همواره روح و روانم به یاد تو و شهر تو مى‏تپید تا این که خودت در آن شب نورانى دعوتم کردى:

 

«بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟!»

 

فاطمه‏علیها السلام روى بسترش افتاده بود. از شدت درد و تب به خود مى‏پیچید. گونه‏هاى دردکشیده و نیلوفرى‏اش، استخوانى شده بود. نگاههایش کم سو و بى‏رمق به نظر مى‏رسید. در حالى که وجودش را هزاران درد و غم فراگرفته بود، پلک‏هاى سنگینش را برداشت و نگاه تبدارش را به اطرافیان دوخت و غمگینانه فرمود:

 

- دوست دارم صداى مؤذّن پدرم را بشنوم!

 

سخنش دهان به دهان به گوش بلال رسید. بلال در مقابل تقاضاى دختر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم چه مى‏کرد؟ لحظه‏اى به خود فرو رفت. غوغایى در درونش به تلاطم آمده بود. تمام حوادث و رویدادهاى گذشته از پیش چشمانش عبور کرد. بعد از چند لحظه سکوت و تفکر، سرش را برداشت. حسّ ملامتگرى در چهره‏اش نمایان شد. نگاهش به مأذنه مسجد افتاد. گلدسته‏ها زیبا و دوست داشتنى به نظرش آمد. در حالى که به مأذنه اشاره مى‏کرد، زمزمه کرد:

 

- یکبار دیگر براى شادمانى یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم بر فراز این گلدسته‏ها مى‏روم و «بانگ توحید» را اعلام مى‏کنم!

 

خودش را به یکى از آن گلدسته‏ها رساند. به آسمان آفتابى شهر، چشم دوخت. خورشید، نور آتشینش را بر فضاى دم کرده شهر گسترانیده بود. رو به کعبه ایستاد. دستهایش را تا گوشش بالا آورد. در حالى که نگاهش با افق گره خورده بود، فریاد برآورد:

 

- اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر!

 

ساکنان شهر، مدتها صداى بیدارگر او را نشنیده بودند. همه با شادمانى از خانه‏هایشان بیرون آمدند. خاطره عصر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در ذهنها تداعى شد. یکبار دیگر نور امید و رهایى بر دلهاى مردم شهر تابید. و خیلى زود، همهمه‏اى شهر را فرا گرفت.

 

میلاد حضرت فاطمه سلام الله

صداى بلال به گوش یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم نیز رسید. با شنیدن بانگ اذان، کبوتر خیال بانو به دوران شکوهمند پدرش سفر کرد. با زنده شدن خاطره‏هاى شیرین آن زمان، سرشک غم، در چشمان سرخگون و تبدارش حلقه زد. چند قطره اشک از برکه دیدگانش به صورت استخوانى و درد کشیده‏اش فروغلتید.

 

فرازهاى اذان پى در پى بر فضاى شهر به طنین مى‏آمد. فاطمه نیز همنواى با آن، به گذشته‏هاى نه خیلى دور سیر مى‏کرد. آه نفس‏گیرى از سینه مجروح و پر التهابش بیرون مى‏شد. مؤذّن که به جمله «اشهد انّ محمّداً رسول اللّه» رسید؛ تاب و قرار فاطمه نیز تمام شد. همزمان با ناله‏اى غمگینانه، به زمین افتاد. چند لحظه بعد، صداى اضطراب‏آمیزى از پایین مأذنه، بلال را به خود آورد:

 

- بلال! خاموش باش که دختر رسول خدا از دنیا رفت.

 

مؤذّن صدایش را قطع کرد. هماندم خودش را کنار بستر دختر رسول اللّه‏صلى الله علیه وآله وسلم رساند. فاطمه هنوز به هوش نیامده بود. مؤذن کنار بستر یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به انتظار نشست. اشک در گودى چشمان مضطرش حلقه زده بود. لحظاتى بعد، اندک اندک پلک‏هاى فاطمه بالا رفت و نگاه مهرآمیز و دردآلودش به چهره پریشان مؤذن نشست و فرمود: - بلال! اذانت را تمام کن.

 

ولى بلال دیگر توان بالا رفتن بر مأذنه مسجد را نداشت. اهل مدینه نیز در هاله‏اى از سرگردانى و حیرت فرو رفته بودند. آنها از همدیگر مى‏پرسیدند: چرا بلال اذانش را تمام نکرد؟!

 

 

شکوری - گروه دین و اندیشه تبیان

از کلوب
نوشته شده در سه شنبه 89/2/7ساعت 2:25 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |


Design By : Pichak