سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ.....

باز آمدم یا رب به مهمانی ات....

بنده رو سیاهت را هم دعوت کن به این ضیافت...

چه خوش باشد که مهمان تو باشیم و نان تو را بخوریم....

مهمانی تو با همه مهمانی ها فرق دارد.سفره ی آسمانی تو به تمام سفره های زمینی می ارزد...

یا رب...

سیرم نما از سفره ات:

روحم را

قلبم را

امیدم را

توانم را

سیرتم را

صبرم را

و

.

.

.

خدایا آدمم کن

__________________________

حلول ماه مبارک رمضان بر همه ی دوستان مبارک

رمضان

التماس دعا



نوشته شده در یکشنبه 90/5/9ساعت 3:6 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

بانوی آفتاب به سوی خورشید حق شتافت....

متاسفانه از طریق پیام رسان خبر دار شدم که صاحب وبلاگ بانوی آفتاب بر اثر سانحه تصادف به رحمت ایزدی پیوستند.امیدوارم که روحشون غریق رحمت الهی واقع شود و در برزخ و آخرت بر سر خوان پر برکت  حضرت زهرا س مهمان شوند.

روحش شاد یادش گرامی

**************************


      ایشون در وبلاگ خود به بحث عفاف و حجاب و ارزش های دینی می پرداختند.هر چند دو ماه بیشتر از ایجاد ویلاگشون نگذشته بود ولی مطالب واقعا زیبا و جالبی می گذاشتند که خواندشان بسیار ارزش داشت.ایشون از دنیا رفتند ولی وبلاگی به یادگار گذاشتند که ارزش بالایی دارد.

افرادی همچون خانم بانوی آفتاب که با حفظ حجاب و عفت خود نام و حضور حضرت زهرا س رو در جامعه زنده می کنند قابل احترام هستند و بی شک مادرمان حضرت زهرا س رو در دنیا رو سفید می کنند.خوش به حال کسی که خدا و اهل بیت (س) از آن راضی باشند.

کاش زنان ما ارزش خود را بداند و در حفظ ان بکوشند.

چقدر چادر زیباست برای یک بانوی ایرانی....

دورود بر بانوان پاک دامن،با حجاب و با عفتی همچون خانم بانوی آفتاب...

*******************************************************

     این هم پست آخر از وبلاگ خانم بانوی آفتاب:

حجاب، زندان نیست که زنان در آن محبوس باشند

بلکه قلعه و دژی است که از ورود غارتگران ومهاجمان جلوگیری می کند.

زنان با حجاب،قلعه نشینانی اند که به مزاحمان اجازه ی ورود به حریم عفاف

نمیدهند ودر این حصار بلند،از گوهر عفاف پاسداری می کنند.

بی حجاب یا بد حجاب،همچون شاخه ای بیرون از حصاراست

که طمع هر رهگذر را به سوی خود جلب می کند.

هرشاخه که از باغ برون آرد سر

در میوه ی آن طمع کند راهگذر

گل عفاف در بوستان حجاب می رویدوعطر پاکی

وجود زنان محجبه را قیمتی می کند.

آنان که از سیرت والا محرومند،به نمایش صورت خود می پردازند!!!

...

شادی روحش صلوات

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/6ساعت 2:42 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

 می گن نیمه شعبانه راست میگن؟!...


آزین بندی،چراغونی،کوچه و خیابونا.....خیلی قشنگن....یه حس  و حالی دیگه به آدم میدن..

 اینا همه برا چیه برا کیه......

 شما می دونی برای چی؟!هر سال همین موقع این کار و می کنن مگه کسی قراره بیاد؟!مگه کجا رفته؟ چه وقته رفته؟اصلا کی هست کجا هست؟! تو می دونی کیه؟؟!....

 من یه چیزایی میدونم بذار برات بگم: این آقایی که دارن براش آزین می بندن دارن براش شهر رو چراغونی می کنن همون فرزند غریب و تنهای فاطمه است که سال های ساله غایبه! سالهاست که به بیابونا رفته از دست همین آدما!

 این آقا همون کسیه که جهان منتظرشه اما من و تو چی؟ آیا علاوه بر این که کوچه و خیابونمون رو آزین می بندیم کوچه دلمون هم آزین بستیم یا نه؟!آیا واقعا منتظرشی یا نه؟!خدا می دونه و خودت!

 خلاصه خواستم این و بگم این آْزین بندی ها هم مثه آزین بندی های هزار و خورده ای سال پیش هم بعد مدتی می ریزن،دوست من بیایم دلامون رو آزین بندی کنیم و سعی کنیم ازش مواظبت کنیم تا همیشه دلت آزین بسته آقایی باشه که خیلیا فراموشش کردن و بی خیالشن.

تمام فکر ما باید دنبال این آقا باشه نه آقایی دیگه...


 

 نیمه شعبان میلاد فرخنده و مبارک امام زمان عج رو به همه دوستان تبریک می گم.

           به امید ظهور....

        التماس دعا

                                                    


 

 

نوشته شده در شنبه 90/4/25ساعت 8:15 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

هر وقت تنها می شوم خیالم می رود دنبال کار خودش...


نمی دانم این خیال ما خام است یا پخته!ولی هر چه هست خیالم راحت است که جایه دوری نمی رود همین اطراف است....


خداوندا مراقب خیال ما باش که یه وقت خیال خامی به سرش نزند....


خیال ما را از خیال خودت پر کن... 

التماس دعا



 


نوشته شده در یکشنبه 90/4/19ساعت 9:4 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

  (( این مطلب رو تو جایی دیدم متاسفانه منبعی نداشت که ذکر کنم نوشته هر کسی که هست بابت کتابتش ازش ممنونم.))

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت :حاج آقا دوتا سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: ینی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جونا و آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و
قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
گفت: اما سوال بعدیم اینه که من با یاد مرگ آدم شدم دیگه دین به چه درد من میخوره و یا اینکه با من چی میکنه؟
گفتم: اتفاقا دین به درد آدما میخوره نه غیر آدما، تازه شما از این به بعد با دین عاشق میشی بزرگترین کار دین عاشق کردنه
عاقلهاست و انسان کامل یعنی بشر غرق شده در دریای عشق و عقل
خنده ی زیبایی روی لبش نشست انگار چشمهاش پنجره شده بود رو به اقیانوس آرام مثل خودش
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی
مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...


نوشته شده در دوشنبه 90/4/13ساعت 8:2 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

   هیئت...

تازه به فضای مسجد اومده بودم فک کنم 16 سالم بود. به اصرار محمد دوستم(همیشه دعاش می کنم که من و به این راه کشوند) رفتیم هیئت.اولین بار که رفتم زیاد برام خوب نبود ولی خیلی حال کردم صفا داشت...

الان دیگه عاشق هیئتم و با نوای هیئت جون می گیرم.مخصوصا شبای پنج شنبه مناجات حضرت امیر ...

نمی دونم چی به آدم می دن که وقتی نمک گیر هیئتشون می شی دیگه گیر می شی ...فک کنم همش از دعای خانم حضرت زهرا س باشه...

فقط خدا یه چیزی هیئت رو ازم نگیر...

التماس دعا


نوشته شده در جمعه 90/4/10ساعت 12:41 صبح توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

   امتحان های ترم اخرم هم تموم شد شکر

لیسانس یا به قولی کارشناسی!!!حالا ما هم به اصطلاح کارشناس شدیم چه عرض کنم!خب قبول کارشناسم اما خدا کنه کار دنیامون کارشناسی شده بشه...

حالا ما هستیم و ورود به عرصه جدید زندگی....توکل بر خدا

خدایا همیشه فقط فکر تو امید رو در من زنده می کنه تنهام نذار ....

یا علی مدد


نوشته شده در سه شنبه 90/4/7ساعت 3:20 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak