هر وقت با برادر از کوچه بنی هاشم می گذشت،می دید که برادر می ایستد و اشک از چشمانش سرازیر می شود...یک روز عرضه داشت:برادر جان چرا هر گاه به این مکان می رسیم گریه می کنی؟..فرمود:عباس جان برادرم...اینجا جای ایست که قلب ما رو به درد آوردن و مادرم زهرا رو سیلی زدند... کوه غیرت و بزرگی چنان لرزید و به گریه افتاد که گویی زمین به خود لرزید و به زیر لب می گفت:کاش آن روز در کوچه بودم... کاش عباس بود... التماس دعا از عزاداران فاطمی...
نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت
3:24 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |
Design By : Pichak |