مدتها مدینه را ندیده بود. زندگى در غربتِ آن شهر، آزارش مىداد. شبها تا دیروقت به فکر فرو مىرفت. از جاى جاى آن شهر، تصویرى به ذهنش مىآمد. از مسجد و خانه رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم، از خانه محقّر على و فاطمهعلیهما السلام، از کوچه باصفا و دوست داشتنى بنىهاشم و... اما آن شب، قبل از آن که بخوابد، خاطرههاى گذشته بیش از قبل افکارش را درنوردید. ذهنش به صحنه تاخت و تاز اندیشههاى پرفراز و نشیبى تبدیل شده بود. متحیر مانده بود. نمىدانست با آن همه تحولات روحى و فکرى چگونه سحر کند؟ ساعتها گذشته بود و او همچنان مىاندیشید. مرغ خوابش بال گشوده، رفته بود. در نیمههاى شب، بعد از ساعتها تفکر و سیر روحى، کمکم پلکهاى خستهاش به هم رسیدند. خواب، ساعتى بین او و افکارش جدایى انداخت. دیگر آرام شده بود. موج افکار به ساحل ذهنش نمىزد. در آن حال، ناگهان چشمش به شخصى افتاد که چهره نورانىاش دل او را برد. شخص پرنور و باصفایى بود. شباهتى به رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم داشت. بیشتر که دقت کرد، شناخت. خودش بود. تا شناخت، از خوشحالى خودش را گم کرد. مدتها بود که او را ندیده بود. در این مدت، اتفاقات زیادى رخ داده بود. مىخواست همه آن حوادث تلخ و شیرین را به او بگوید. به خودش آمد. حضرت به نزدیکش رسیده بود. نگاهش کرد. گل تبسم، روى لبهاى مبارکش روییده بود. فرمود: - بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟! بیدار شد. باورش نمىشد. دستى به چشمانش کشید. از رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم خبرى نبود. یأس و نا امیدى به دلش سایه افکند. افسرده و رنجور شده بود. بغضى در گلویش بند آمده بود. از اتاقش بیرون شد. شب، چادر سیاهش را همه جا گسترانیده بود. مثل این که «دمشق» لباس سکوت و وحشت به تن کرده بود. نسبت به آن شهر احساس تنفر پیدا کرد. از در و دیوارش ناشاد و گلهمند بود. از حاکم و وزیرانش بیش از دیگران دلخور و ناخرسند شده بود. دیگر خاطرات «مدینه» او را تنها نگذاشت. لحظهاى آرامش نداشت. بىتاب و بىقرار شده بود. جملهاى که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به او فرمود؛ از مقابل دیدگان مرطوب و بارانىاش گذشت: - بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟! سخن پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم تا سحر مشغولش کرد. با زدن سپیده از جایش برخاست. نمازش را که خواند، کوله بارش را بر دوش افکند. راه افتاد و شهر شام را پشت سر گذاشت. هرچه به مدینه نزدیکتر مىشد؛ تصویر روشنترى از آن شهر دوست داشتنى به ذهنش مىتابید و بر شور و شوقش مىافزود. همین طور رویدادهاى گذشته بیشتر به خاطرش مىآمدند. جنجال سختى در درونش ایجاد شده بود. خاطره روزهایى که بر مأذنه مسجد شهر بالا مىرفت و بانگ برمىآورد: - اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! بعد از ساعتها راه پیمایى مستمر، وارد شهر شد. از این که بعد از مدتها غربت و افسردگى وارد آن شهر مىشد؛ شادمان به نظر مىرسید. خوشحالىاش را از چهره برافروخته و لبان شگفتهاش مىشد خواند. گام برداشتن در شهر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم، برایش لذت بخش بود. یک راست خودش را به مسجد رسول خدا رساند. خودش را به قبر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم چسباند. بخشى از آن را در آغوش کشید. چند مرتبه لبانش را به قبر نزدیک کرد. چشمانش را بوسه گاه گرد و غبار حرم نمود. چند قطره باران از آسمان ابرآلود دیدگانش به گونههاى آفتابزدهاش فرو افتاد. بغضى که از مدتها در گلویش بند آمده بود؛ ترکید. در آن حال، شروع کرد با پیامبر درد دل کردن: - مولایم! تو که رفتى، همه چیز عوض شد. بین سفید و سیاه و آقا و غلام فرق گذاشتند. دیگر، از سیاهان و مظلومان حمایت نمىشد. من که مؤذّنت بودم؛ شدم یک غریبه نامحرم. من که هیچ، خیلىها این طور شدند. حتى برادرت على. مظلومیت او از من هم بیشتر بود. خودم دیدم که طنابى به گردنش آویخته، سوى مسجد مىکشیدند. از فاطمهات که نپرس! بعد از آن که بین در و دیوار قرارش دادند؛ زمین گیر شد. وقتى که میخِ در به سینه دردمند و پر اسرارش فرو رفت، شد مادر یک شهید. هنگامى که فهمید شوهرش را مىبرند، ناله کنان به دنبالش دوید و گفت: - نمىگذارم همسرم را ببرید! بعد از على و دخترت، سراغ من نیز آمدند. آن روز که من را با دستان بسته برده بودند، گفتند: - بیعت کن! گفتم: من فقط با جانشین رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم بیعت مىکنم. منظورم را فهمیدند. به گریبانم چنگ آویختند. با توبیخ و سرزنش گفتند: - این است پاداش کسى که تو را از شکنجه قریش نجات داد؟ برق شمشیرهاى برهنه آنان به هراسم انداخته بود. هرچه بود، صبر کردم و گفتم: - اگر خلیفه مرا براى خدا آزاد کرده، پس براى خدا از من دست بردارد. اما آنها دست بردار نبودند. خواستند تا اذان بگویم. اگر قبول مىکردم، راضى مىشدند. ولى نپذیرفتم. خطاب به آنها گفتم: - عهد بستهام که جز براى پیامبر، اذان نگویم. گریبانم را همچنان گرفته بودند. شروع کردند به دشنام دادن. آنگاه در حالى که از خشم به خود مىپیچیدند، فریاد کشیدند: - حالا که بیعت نمىکنى؛ حق ندارى در مدینه بمانى! چاره نبود. دیگر مجبور شدم با مدینه وداع کنم و مدتى آواره سرزمین شام گردم. آنجا نیز بىتو نبودم. همواره روح و روانم به یاد تو و شهر تو مىتپید تا این که خودت در آن شب نورانى دعوتم کردى: «بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟!» فاطمهعلیها السلام روى بسترش افتاده بود. از شدت درد و تب به خود مىپیچید. گونههاى دردکشیده و نیلوفرىاش، استخوانى شده بود. نگاههایش کم سو و بىرمق به نظر مىرسید. در حالى که وجودش را هزاران درد و غم فراگرفته بود، پلکهاى سنگینش را برداشت و نگاه تبدارش را به اطرافیان دوخت و غمگینانه فرمود: - دوست دارم صداى مؤذّن پدرم را بشنوم! سخنش دهان به دهان به گوش بلال رسید. بلال در مقابل تقاضاى دختر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم چه مىکرد؟ لحظهاى به خود فرو رفت. غوغایى در درونش به تلاطم آمده بود. تمام حوادث و رویدادهاى گذشته از پیش چشمانش عبور کرد. بعد از چند لحظه سکوت و تفکر، سرش را برداشت. حسّ ملامتگرى در چهرهاش نمایان شد. نگاهش به مأذنه مسجد افتاد. گلدستهها زیبا و دوست داشتنى به نظرش آمد. در حالى که به مأذنه اشاره مىکرد، زمزمه کرد: - یکبار دیگر براى شادمانى یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم بر فراز این گلدستهها مىروم و «بانگ توحید» را اعلام مىکنم! خودش را به یکى از آن گلدستهها رساند. به آسمان آفتابى شهر، چشم دوخت. خورشید، نور آتشینش را بر فضاى دم کرده شهر گسترانیده بود. رو به کعبه ایستاد. دستهایش را تا گوشش بالا آورد. در حالى که نگاهش با افق گره خورده بود، فریاد برآورد: - اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! صداى بلال به گوش یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم نیز رسید. با شنیدن بانگ اذان، کبوتر خیال بانو به دوران شکوهمند پدرش سفر کرد. با زنده شدن خاطرههاى شیرین آن زمان، سرشک غم، در چشمان سرخگون و تبدارش حلقه زد. چند قطره اشک از برکه دیدگانش به صورت استخوانى و درد کشیدهاش فروغلتید. فرازهاى اذان پى در پى بر فضاى شهر به طنین مىآمد. فاطمه نیز همنواى با آن، به گذشتههاى نه خیلى دور سیر مىکرد. آه نفسگیرى از سینه مجروح و پر التهابش بیرون مىشد. مؤذّن که به جمله «اشهد انّ محمّداً رسول اللّه» رسید؛ تاب و قرار فاطمه نیز تمام شد. همزمان با نالهاى غمگینانه، به زمین افتاد. چند لحظه بعد، صداى اضطرابآمیزى از پایین مأذنه، بلال را به خود آورد: - بلال! خاموش باش که دختر رسول خدا از دنیا رفت. مؤذّن صدایش را قطع کرد. هماندم خودش را کنار بستر دختر رسول اللّهصلى الله علیه وآله وسلم رساند. فاطمه هنوز به هوش نیامده بود. مؤذن کنار بستر یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به انتظار نشست. اشک در گودى چشمان مضطرش حلقه زده بود. لحظاتى بعد، اندک اندک پلکهاى فاطمه بالا رفت و نگاه مهرآمیز و دردآلودش به چهره پریشان مؤذن نشست و فرمود: - بلال! اذانت را تمام کن. ولى بلال دیگر توان بالا رفتن بر مأذنه مسجد را نداشت. اهل مدینه نیز در هالهاى از سرگردانى و حیرت فرو رفته بودند. آنها از همدیگر مىپرسیدند: چرا بلال اذانش را تمام نکرد؟! شکوری - گروه دین و اندیشه تبیان
از کلوب
Design By : Pichak |