سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























چقدر خنده داره
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!

چقدر خنده داره

که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!

چقدر خنده داره

که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره!

چقدر خنده داره

که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

چقدر خنده داره

که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم!

چقدر خنده داره

که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان
دنیا آسونه!

چقدر خنده داره

که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف
نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!

چقدر خنده داره

که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی‌کنیم اما
بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

چقدر خنده داره

که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم!

چقدر خنده داره

که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به
بهشت برن!

چقدر خنده داره

که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که
در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر
در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم!

خنده داره؟

اینطور نیست؟
دارید می‌خندید؟
دارید فکر می‌کنید؟

خوبه حداقل کمی فکر کنیم........

موفق باشید.....


نوشته شده در سه شنبه 89/6/2ساعت 1:45 صبح توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

 

 

یاد دارم یک غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

دوره گردم دار قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کوزه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری شیشه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

ناگهان آهی زد و بغضش شکست

اول سال است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بد تر از او خواهرم دلگیر بود

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک بر داشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

باز هم بانگ درشت پیر مرد

پرده ی اندیشه ام را پاره کرد

دوره گردم دار قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کوزه و ظرف سفالی می خرم


گر نداری شیشه خالی می خرم

خواهرم بی روسری بیرون پرید

آی آقا سفره خالی می خرید؟

 

با دادن صدقه و زکات اموال خویش  فقرا را خوشحال و خداوند کریم را از خود راضی کنیم

التماس دعا

نقل از کلـــــــــــوب


نوشته شده در شنبه 89/5/30ساعت 3:25 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

     حسن و حسین بیمار بودند. پیامبر فرمود: «نذری کنید برای شفای این دو.» فاطمه و علی، نذر کردند که سه روز روزه بگیرند. بچه ها هم چشمهای بیمارشان را باز کردند و گفتند: «ما هم سه روز روزه می گیریم.» فضه نیز گفت: «من هم سه روز پی در پی روزه می گیرم.» روزهای سختی بود، آن روزها. گرما بیداد می کرد. سفره شان خالی بود. حسن و حسین به لطف خدا شفا یافتند و آنان بودند و نذری که باید ادا می شد

 

    اولین روز، هنگام افطار به دور سفره کوچک نشستند. پنج نان جو در سفره بود که فضّه آرد کرده بود و فاطمه خود آن را پخته بود. دستهایشان که به دعا بالا رفت صدای در بلند شد: - مسکینی فقیرم. از آنچه می خورید به من نیز بخورانید که خدا پاداشتان دهد.
نانها را روی هم گذاشتند و به مسکینی که نیازمندتر از آنان بود، دادند.

 

   روز دوم، باز وقت افطار در خانه به صدا درآمد. صدا از پشت در می گفت: «یتیمی هستم که مادر و خواهرانم گرسنه اند ،از آنچه می خورید به ما نیز بخورانید که خدا پاداشتان دهد

 تاب صدای لرزان یتیم را نداشتند. علی و فاطمه و فضّه نانها را روی هم گذاشتند. فضه از جایش بلند شده بود که حسن و حسین دستهای کوچکشان را به سمت فضه گرفتند: «اینها را هم ببر، آنان گرسنه تر از ما هستند.»

 

     روز سوم راه که می رفتند زمین زیر پایشان نبود. وقت افطار، باز کسی به کوبه در زد. فضه از جا بلند شد. می دانست که این بار هم باید هر پنج قرص نان را به دستی که پشت در انتظار میکشد بدهد علی ع به کودکان گرسنه اش فرمود به دیدار جد بزرگوارتان می رویم هر سه با گامهای لرزان راه افتادند .
  . پیامبر فرزندانش را در آغوش گرفت و چهره های رنگ پریده شان را بوسه باران کرد: «خداوندا! شاهد باش که عشق تو با اینها چه کرده است. خداوند، شما روزه داران را ستایش می کند

به نقل از کلوب


نوشته شده در جمعه 89/5/22ساعت 1:21 صبح توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

نوشته شده توسط دوست عزیزم:

saghalein5@yahoo.com

(متن زیر توسط دوست بسیار عزیزم نگارش شده من خیلی خوشم اومد و همین جا ازش تشکر می کنم حیفم اومد برای شما هم نذارم البته با اجازه از ایشون)

 

      وقتی آسمان بی هیچ چشم داشتی سقف میشود و خورشید بی هیچ منتی گرمایش را بر تار و پود وجودت می تا بد و زمین بی هیچ بهانه ای   گامها یت  را بر قلب وجودش می پذیرد و تما م هستیش را و تمام بود و نبودش را  ارزانی وجود تو می دارد به آسمان و خورشید و زمین به این همه بخشش به این همه لطف  ذره ای بیندیش  کدامشان میتوانی باشی ؟

     می دانم که جوابت هیچ کدامست می دانی چرا؟ مگرمی شود تو بی هیچ چشم داشتی مهربانی کنی  تمام مهربانی تو در وجود خودت خلاصه می شود و بس و اگرهم مهربان باشی در ازایش بهشت را مطالبه خواهی کرد واین است نهایت بخشش های بی بهانه ات

 ومن باز از تو می پرسم  ذره ای بایندیش ...

پس سراسر زندگیش را مالامال از بندگی بی ناز حکیم می کند

      نمیدانم ای انسان ِقرن بیست و یک با کدامین دلیل و برهان  و  با کدامین منطق به این وادی گام نهادی که خود را بی نیاز بلکه خود را خدای خود میدانی

با تمام وجود دنیا را اسیر خود پنداشته ای   و چونان برده ای که تا آخرین نفسهایش باید خدمت ارباب کند و وقتی ارباب او را رها میکند که تمام داشته هایش را به یغما برده باشد و دیگر چیزی از وجود او نمانده باشد

    گاه می بینی که زمین از خشم به خود می پیچد ، نعره ای از عمق وجود سر میدهد

آسمان از این همه ناسپاسی تو سیل اشک به راه می اندازد  

خورشید گاه به شرم از کار تو صورت پنهان می دارد

     دریا از این همه طغیان طوفانی می شود واز خود خواهی تو تاب و توان از کف می دهند

ای کاش با خود خواهی هایت سدی نمی ساختی دربرابر آن همه بخشش بی کران و این گونه در مقابل   لطیف بایستی این گونه سر به کوه طغیان گذاری و خود را یگانه   پنداری

جان اندیشمندان را نیز به مخاطره انداخته ای

    غمی سنگین بر دلهاشان   نهاده ای و فریاد ها یشان را به سخره گرفته ای  اینان همه بر تو نهیب می زنند شاید به خود آییی و راه و رسم بندگی  پیشه کنی

 اما میدانم تو باز اندیشه نمیکنی و بدان اگراو بخواهد دیگر نخواهی بود.

 

                               

   تشکر از دوست عزیزم


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 7:52 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

می گن نیمه شعبانه راست میگن؟!...

آزین بندی،چراغونی،کوچه و خیابونا.....خیلی قشنگن....یه حس  و حالی دیگه به آدم میدن.....

اینا همه برا چیه برا کیه......

شما می دونی برای چیه.....هر سال همین موقع این کار و می کنن مگه کسی قراره بیاد......مگه کجا رفته، چه وقته رفته......اصلا کی هست کجا هست ....تو می دونی کیه؟؟!....

من یه چیزایی میدونم بذار برات بگم این آقایی که دارن براش آزین می بندن دارن براش شهر رو چراغونی می کنن همون فرزند غریب و تنهای فاطمه ست که سال های ساله غایبه سالهاست که به بیابونا رفته از دست همین آدما......

این آقا همون کسیه که جهان منتظرشه اما منو تو چی آیا علاوه بر این که کوچه و خیابونمون رو آزین می بندیم کوچه دلمون هم آزین بستیم یا نه؟آیا واقعا منتظرشی یا نه.......خدا می دونه و خودت!

خلاصه خواستم اینو بگم این آْزین بندی ها هم مثه آزین بندی های هزار و خورده ای سال پیش هم بعد مدتی می ریزن،دوست من بیایم دلامون رو آزین بندی کنیم و سعی کنیم ازش مواظبت کنیم تا همیشه دلت آزین بسته آقایی باشه که خیلیا فراموشش کردن و بی خیالشن...........تمام فکر ما باید دنبال این آقا باشه نه آقایی دیگه........

پیشاپیش نیمه شعبان میلاد امام زمان عج رو تبریک می گم....به امید ظهور......التماس دعا......یا علی مدد...

                                                                        ((اللهم عجل الولیک الفرج)) 

                                                


نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 3:3 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد

یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

*

نقل از کلوب


نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت 10:32 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

سلام دوستان از بعد امتحانام دیگه نمی تونم چیزی بنویسم.....نمیدونم چرا دلم و مغزم یخ کردن انگار مدت هاست که تو فریزرن!

میگم راستی امان از دست این دل که هر چی می کشیم از اونه.......میگم این دل همش به اندازه یه مشته ها ولی ببین چه آدما رو سر کار می ذاره.......امان از دست تو ای دل

چند وقت پیشا یکی از دوستان یه پیامک بهم زد نوشته بود:«سلام همیشه حال ما خوب است ملالی نیست جزء گم شدن گاه و بی گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ،با این همه عمری اگر باقی بود طوری می گذرم که نه زانوی اهویی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان ....همیشه حال ما خوب است اما تو باور نکن!»

ازش خوشم اومد نگه داریش کردم........

ممنون دوست من


نوشته شده در دوشنبه 89/4/21ساعت 11:56 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

مدتیه از خودم نمی تونم چیزی بنویسم......نمی دونم چرا....

خودکار رو ورق تو دستم هر چی اومد نوشتم:

تو واپسین روزهای بهار،بهاری که سر چشمه زیبایی و دلخوشیه،نمی دونم چرا،دلم خوش نیست.....

نمی دونم چرا،دل من مثه واپسین روزهای بهار بارونیه......

تو واپسین روزهای بهار،که نفس موجودات و آواز خوش پرنده ها به گوش می رسه،نمی دونم چرا،انگاری از تو سینم نفسی خسته به گوشم می خوره....

نمی دونم چرا،هر گاه به دفتر شعر قلبم نگا می کنم،مثه دفتر شعر های بهار سبز نیست......

تو واپسین روزهای بهار،که صدای پای تابستون به گوش می رسه،نمی دونم چرا،گوش من نمی خواد بشنوه......

نمی دونم چرا،هر گاه به بهونه ای مثه بارون های بهانه ای بهار ،دل منم بهونه می گیره.......

تو واپسین روزهای بهار،که گرمای تابستون با خنکی بهار قاطی شده،نمی دونم چرا،دل من سرده.....

نمی دونم چرا،خنده های من مثه نسیم های خنک ولی گذرای بهار گذریه.......

تو واپیسن روزهای بهار،نغمه ها،آواز های خوش،نسیم ها،باران های بهانه ای،صدای پای تابستون،دفتر شعرهای سبز بهار،چشمه ها و همه ی خوبی هاو.....خیلی زیباست...اما نمی دونم چرا من..............

خلاصه نمی دونم چرا......اما می دونم که ایراد از بهار نیست............

التماس دعا


نوشته شده در یکشنبه 89/3/16ساعت 9:36 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

چرا بلال اذانش را تمام نکرد؟!

 

الله اکبر

 

مدتها مدینه را ندیده بود. زندگى در غربتِ آن شهر، آزارش مى‏داد. شب‏ها تا دیروقت به فکر فرو مى‏رفت. از جاى جاى آن شهر، تصویرى به ذهنش مى‏آمد. از مسجد و خانه رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم، از خانه محقّر على و فاطمه‏علیهما السلام، از کوچه باصفا و دوست داشتنى بنى‏هاشم و... اما آن شب، قبل از آن که بخوابد، خاطره‏هاى گذشته بیش از قبل افکارش را درنوردید. ذهنش به صحنه تاخت و تاز اندیشه‏هاى پرفراز و نشیبى تبدیل شده بود. متحیر مانده بود. نمى‏دانست با آن همه تحولات روحى و فکرى چگونه سحر کند؟ ساعتها گذشته بود و او همچنان مى‏اندیشید. مرغ خوابش بال گشوده، رفته بود. در نیمه‏هاى شب، بعد از ساعتها تفکر و سیر روحى، کم‏کم پلک‏هاى خسته‏اش به هم رسیدند. خواب، ساعتى بین او و افکارش جدایى انداخت. دیگر آرام شده بود. موج افکار به ساحل ذهنش نمى‏زد. در آن حال، ناگهان چشمش به شخصى افتاد که چهره نورانى‏اش دل او را برد. شخص پرنور و باصفایى بود. شباهتى به رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم داشت. بیشتر که دقت کرد، شناخت. خودش بود. تا شناخت، از خوشحالى خودش را گم کرد. مدتها بود که او را ندیده بود. در این مدت، اتفاقات زیادى رخ داده بود. مى‏خواست همه آن حوادث تلخ و شیرین را به او بگوید. به خودش آمد. حضرت به نزدیکش رسیده بود. نگاهش کرد. گل تبسم، روى لبهاى مبارکش روییده بود. فرمود:

 

- بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟!

 

بیدار شد. باورش نمى‏شد. دستى به چشمانش کشید. از رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم خبرى نبود. یأس و نا امیدى به دلش سایه افکند. افسرده و رنجور شده بود. بغضى در گلویش بند آمده بود. از اتاقش بیرون شد. شب، چادر سیاهش را همه جا گسترانیده بود. مثل این که «دمشق» لباس سکوت و وحشت به تن کرده بود. نسبت به آن شهر احساس تنفر پیدا کرد. از در و دیوارش ناشاد و گله‏مند بود. از حاکم و وزیرانش بیش از دیگران دلخور و ناخرسند شده بود.

 

دیگر خاطرات «مدینه» او را تنها نگذاشت. لحظه‏اى آرامش نداشت. بى‏تاب و بى‏قرار شده بود. جمله‏اى که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به او فرمود؛ از مقابل دیدگان مرطوب و بارانى‏اش گذشت:

 

- بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟!

 

سخن پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم تا سحر مشغولش کرد. با زدن سپیده از جایش برخاست. نمازش را که خواند، کوله بارش را بر دوش افکند. راه افتاد و شهر شام را پشت سر گذاشت.

 

هرچه به مدینه نزدیکتر مى‏شد؛ تصویر روشنترى از آن شهر دوست داشتنى به ذهنش مى‏تابید و بر شور و شوقش مى‏افزود. همین طور رویدادهاى گذشته بیشتر به خاطرش مى‏آمدند. جنجال سختى در درونش ایجاد شده بود. خاطره روزهایى که بر مأذنه مسجد شهر بالا مى‏رفت و بانگ برمى‏آورد:

 

- اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر!

 

گامهایش را سریع و بلند برمى‏داشت. دشتها، تپه‏ها و آبادى‏هاى بسیارى را پشت سر گذاشت. هنوز به شهر رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم نرسیده بود.

 

صداى بلال به گـوش یادگار پیـامبـرصلى الله علیه وآله وسلم نیز رسید. با شنیدن بانــگ اذان، کبوتـر خیـال بانـو به دوران شکوهمـنـد پدرش سفر کرد. با زنده شدن خاطره‏هاى شیرین آن زمان، سرشک غم، در چشمان سرخگون و تبدارش حلقه زد. چند قطره اشک از برکه دیدگانش به صورت استخوانى و درد کشیده‏اش فروغلتید.
 

بعد از ساعتها راه پیمایى مستمر، وارد شهر شد. از این که بعد از مدت‏ها غربت و افسردگى وارد آن شهر مى‏شد؛ شادمان به نظر مى‏رسید. خوشحالى‏اش را از چهره برافروخته و لبان شگفته‏اش مى‏شد خواند. گام برداشتن در شهر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم، برایش لذت بخش بود. یک راست خودش را به مسجد رسول خدا رساند. خودش را به قبر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم چسباند. بخشى از آن را در آغوش کشید. چند مرتبه لبانش را به قبر نزدیک کرد. چشمانش را بوسه گاه گرد و غبار حرم نمود. چند قطره باران از آسمان ابرآلود دیدگانش به گونه‏هاى آفتاب‏زده‏اش فرو افتاد. بغضى که از مدتها در گلویش بند آمده بود؛ ترکید. در آن حال، شروع کرد با پیامبر درد دل کردن:

 

- مولایم! تو که رفتى، همه چیز عوض شد. بین سفید و سیاه و آقا و غلام فرق گذاشتند. دیگر، از سیاهان و مظلومان حمایت نمى‏شد. من که مؤذّنت بودم؛ شدم یک غریبه نامحرم. من که هیچ، خیلى‏ها این طور شدند. حتى برادرت على. مظلومیت او از من هم بیشتر بود. خودم دیدم که طنابى به گردنش آویخته، سوى مسجد مى‏کشیدند. از فاطمه‏ات که نپرس! بعد از آن که بین در و دیوار قرارش دادند؛ زمین گیر شد. وقتى که میخِ در به سینه دردمند و پر اسرارش فرو رفت، شد مادر یک شهید.

 

لحظات وداع حضرت فاطمه علیهاالسلام در اوراق تاریخ

هنگامى که فهمید شوهرش را مى‏برند، ناله کنان به دنبالش دوید و گفت:

 

- نمى‏گذارم همسرم را ببرید!

 

بعد از على و دخترت، سراغ من نیز آمدند. آن روز که من را با دستان بسته برده بودند، گفتند:

 

- بیعت کن!

 

گفتم: من فقط با جانشین رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم بیعت مى‏کنم. منظورم را فهمیدند. به گریبانم چنگ آویختند. با توبیخ و سرزنش گفتند:

 

- این است پاداش کسى که تو را از شکنجه قریش نجات داد؟

 

برق شمشیرهاى برهنه آنان به هراسم انداخته بود. هرچه بود، صبر کردم و گفتم:

 

- اگر خلیفه مرا براى خدا آزاد کرده، پس براى خدا از من دست بردارد.

 

اما آنها دست بردار نبودند. خواستند تا اذان بگویم. اگر قبول مى‏کردم، راضى مى‏شدند. ولى نپذیرفتم. خطاب به آنها گفتم:

 

- عهد بسته‏ام که جز براى پیامبر، اذان نگویم.

 

گریبانم را همچنان گرفته بودند. شروع کردند به دشنام دادن. آنگاه در حالى که از خشم به خود مى‏پیچیدند، فریاد کشیدند:

 

- حالا که بیعت نمى‏کنى؛ حق ندارى در مدینه بمانى!

 

چاره نبود. دیگر مجبور شدم با مدینه وداع کنم و مدتى آواره سرزمین شام گردم. آنجا نیز بى‏تو نبودم. همواره روح و روانم به یاد تو و شهر تو مى‏تپید تا این که خودت در آن شب نورانى دعوتم کردى:

 

«بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنى؟!»

 

فاطمه‏علیها السلام روى بسترش افتاده بود. از شدت درد و تب به خود مى‏پیچید. گونه‏هاى دردکشیده و نیلوفرى‏اش، استخوانى شده بود. نگاههایش کم سو و بى‏رمق به نظر مى‏رسید. در حالى که وجودش را هزاران درد و غم فراگرفته بود، پلک‏هاى سنگینش را برداشت و نگاه تبدارش را به اطرافیان دوخت و غمگینانه فرمود:

 

- دوست دارم صداى مؤذّن پدرم را بشنوم!

 

سخنش دهان به دهان به گوش بلال رسید. بلال در مقابل تقاضاى دختر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم چه مى‏کرد؟ لحظه‏اى به خود فرو رفت. غوغایى در درونش به تلاطم آمده بود. تمام حوادث و رویدادهاى گذشته از پیش چشمانش عبور کرد. بعد از چند لحظه سکوت و تفکر، سرش را برداشت. حسّ ملامتگرى در چهره‏اش نمایان شد. نگاهش به مأذنه مسجد افتاد. گلدسته‏ها زیبا و دوست داشتنى به نظرش آمد. در حالى که به مأذنه اشاره مى‏کرد، زمزمه کرد:

 

- یکبار دیگر براى شادمانى یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم بر فراز این گلدسته‏ها مى‏روم و «بانگ توحید» را اعلام مى‏کنم!

 

خودش را به یکى از آن گلدسته‏ها رساند. به آسمان آفتابى شهر، چشم دوخت. خورشید، نور آتشینش را بر فضاى دم کرده شهر گسترانیده بود. رو به کعبه ایستاد. دستهایش را تا گوشش بالا آورد. در حالى که نگاهش با افق گره خورده بود، فریاد برآورد:

 

- اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر!

 

ساکنان شهر، مدتها صداى بیدارگر او را نشنیده بودند. همه با شادمانى از خانه‏هایشان بیرون آمدند. خاطره عصر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در ذهنها تداعى شد. یکبار دیگر نور امید و رهایى بر دلهاى مردم شهر تابید. و خیلى زود، همهمه‏اى شهر را فرا گرفت.

 

میلاد حضرت فاطمه سلام الله

صداى بلال به گوش یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم نیز رسید. با شنیدن بانگ اذان، کبوتر خیال بانو به دوران شکوهمند پدرش سفر کرد. با زنده شدن خاطره‏هاى شیرین آن زمان، سرشک غم، در چشمان سرخگون و تبدارش حلقه زد. چند قطره اشک از برکه دیدگانش به صورت استخوانى و درد کشیده‏اش فروغلتید.

 

فرازهاى اذان پى در پى بر فضاى شهر به طنین مى‏آمد. فاطمه نیز همنواى با آن، به گذشته‏هاى نه خیلى دور سیر مى‏کرد. آه نفس‏گیرى از سینه مجروح و پر التهابش بیرون مى‏شد. مؤذّن که به جمله «اشهد انّ محمّداً رسول اللّه» رسید؛ تاب و قرار فاطمه نیز تمام شد. همزمان با ناله‏اى غمگینانه، به زمین افتاد. چند لحظه بعد، صداى اضطراب‏آمیزى از پایین مأذنه، بلال را به خود آورد:

 

- بلال! خاموش باش که دختر رسول خدا از دنیا رفت.

 

مؤذّن صدایش را قطع کرد. هماندم خودش را کنار بستر دختر رسول اللّه‏صلى الله علیه وآله وسلم رساند. فاطمه هنوز به هوش نیامده بود. مؤذن کنار بستر یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به انتظار نشست. اشک در گودى چشمان مضطرش حلقه زده بود. لحظاتى بعد، اندک اندک پلک‏هاى فاطمه بالا رفت و نگاه مهرآمیز و دردآلودش به چهره پریشان مؤذن نشست و فرمود: - بلال! اذانت را تمام کن.

 

ولى بلال دیگر توان بالا رفتن بر مأذنه مسجد را نداشت. اهل مدینه نیز در هاله‏اى از سرگردانى و حیرت فرو رفته بودند. آنها از همدیگر مى‏پرسیدند: چرا بلال اذانش را تمام نکرد؟!

 

 

شکوری - گروه دین و اندیشه تبیان

از کلوب
نوشته شده در سه شنبه 89/2/7ساعت 2:25 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

             
 
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از  ذره ای نا چیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو، به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما باز آِ
منم پرو دگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
 پروردگارت با تو می گوید:
تو را در بیکران دنیای تنهایان 
رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را    
 تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
 آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
 تکیه کن  بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را 
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم

تویی ز یباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
 ببینم، من تو را از در گهم راندم؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
 آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای، اما
کلام آشتی را تو نمیدانی؟
 ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
نقل از کلوب

نوشته شده در شنبه 89/2/4ساعت 1:16 عصر توسط ایمان غفاری نظرات ( ) |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

Design By : Pichak